انشا با موضوع دکتر و دیوانه
انشا با موضوع دکتر و دیوانه
انشا با موضوع دکتر و دیوانه:
موضوع: گفت و گوی دکتر و دیوانه
اولین روز کاری ام را در یک تیمارستانی خارج از شهر شروع کردم . ساختمانی قدیمی و فرسوده که کفپوش هایش هنگام راه رفتن جیر جیر میکرد . فضای تیمارستان نم دار و تاریک بود و بوی تعفن از سه کیلومتری هم حس میشد . سر و صدای زیادی بود،جوری که به سختی میتوانستم صدای فکر کردن خودم را بشنوم.
سرپرستار:خوش آمدی! اولین روز کاری ات را میتوانی با چرخیدن در تیمارستان شروع کنی و کمی با محیط آشنا شوی.
– بله،متشکرم.
به طبقه ی بالا رفتم…درِ همه ی اتاق ها بسته بود جز یکی . صدایی نظرم را جلب کرد،مردی در اتاق با شخصی در حال صحبت بود و آرام میگفت:«سیر نمیشود نظر،بس که لطیف منظری…»برایم جالب بود که دیوانه ای شعر سعدی را بخواند.
داخل شدم. مردی حدود شصت و پنج ساله با قدی متوسط و موهایی ژولیده در گوشه ی اتاق نشسته بود،چشمانم را اطراف اتاق گرداندم تا شخصی که همصحبتش بود را پیدا کنم ولی کسی در اتاق نبود.
مرد آهسته گفت:تازه وارد بنظر میاد نه؟…..آره!!فکر کنم تازه فارغالتحصیل شده…یکی از همون عاقلانِ دیوانه پسند…!!
تازه متوجه شدم مرد درحال گفت و گو با توهمات خودش است.پرسیدم:سلام،
میتونم دقیقه ای باهاتون همصحبت بشم؟
فکر کنم متوجهمون شده!!دلبر؟عزیزم؟نکنه دوباره در غیب کردنمون اشتباه کردی؟
– ببخشید آقا؟؟میتونم وارد بحثتون بشم؟
سلام. به کلبه ی تاریک،نم دار،بوگندو و شوریده ی من خوش اومدین. دلبر؟چایی بیار برای خانم دکتر.
خنده ام گرفته بود. ولی برای اینکه ناراحت نشود خودم را جمع و جور کردم و گفتم: ممنونم. چند وقته اینجایین؟
+خیلی وقته!! دیگه حسابش از دستم در رفته. اول کارها بی قراری میکردم،میدونی؟آخه اینجا آفتابش سرده!ولی بعد ها که متوجه شدم دلبر هم با من اومده تحملش آسان تر شد و البته دلپذیر تر! همه چیز با عشق دلپذیر میشه عاقلِ دیوانه پسند!
دلم برای پیرمرد سوخت…
هیس میشنوه!لازم نیست اونقدر بلند بگی که رنگ کفشش با لباسش همخوانی نداره.
با خجالت کفش هایم را زیر صندلی پنهان کردم.
آهاااااا!!حالا با یک عاقلِ دیوانه پسند که بی نهایت نگران حرف مردم است رو به رو هستیم!!
– منظورتو نمیفهمم…
چون نمیخوای بفهمی! منظورم خیلی ساده س!برای خودت زندگی کن. اگر تو آن رنگ و آن مدل کفش را دوست داری با افتخار بپوشش و به حرف مردم اهمیت نده!….بله…چشم…به حرف دلبر اهمیت بده…!
نگاهی عاقل اندر سفیه به پیرمرد انداختم و گفتم:شاید در دنیای شما آسان باشه ولی در دنیای ما اگر با حرف و نظر مردم همرنگ نشی کلاهت پس معرکه س. والبته که وضعیت یک دیوانه با یک عاقل فرق میکند. سعی کن عاقلانه فکر کنی،واسه خوب شدن دیر نیست.
پیرمرد آهی کشید،به پنجره ی میله دار خیره شد و گفت: فاضل نظری میگه که:«گفتی به من،نصیحتِ دیوانگان مَکُن… گفتی ولی،نصیحتِ دیوانه میکنی!»
– روز هارو چطوری میگذرونی؟اینطور که معلومه سال های زیادی رو اینجا گذروندی.کل روز اینجا می نشینی و با خودت حرف میزنی؟خسته کننده نیست؟
ای عاقلِ دیوانه پسند تو چی میدونی از دنیای دیوانه ها؟«دیوانه ها با خودشان حرف نمیزنند. آن ها فقط تمام روز را به کسی که نیست،بلند بلند فکر میکنند.»
قلمرو ی من اینجاست و دلبر ملکه ی این قلمرو. هیچ کس حق تجاوز به قلمرو ی منو نداره مگر بعضی وقت ها که دلبر عصبانی ام میکند که مجبور میشوم داد بزنم. آنجاست که اجنبی ها با زرهپوش سفید و سلاح های آرامبخش قصد جان من
را میکنند!!
– چی شد که به اینجا اومدی؟
میخندد و کمی با خودش یا همان دلبرِ خیالی پچ پچ میکند.
مردم اون بیرون تلاشی برای فهمیدن افرادِ کمی پیچیده نمیکنند!اگر کاری عجیب بکند اورا دیوانه مینامند.گفتند دلبرِ من وجود خارجی ندارد،هنوز هم میگویند…اما مردم اینجا اورا باور دارند! میتوانی از همسایه ام در اتاق بغلی بپرسی!!
– نمیخوای از اینجا بری؟
نه!به هیچ وجه!!
– چرا؟؟
چون اینجاست که میتوانم بی هیچ هراسی از قضاوت شدن،خودم باشم. با دلبر صحبت کنم بدون آنکه شاهد این باشم که مردم اورا توهم مینامند. اینجارو دوست دارم!فقط کمی آفتابش سرده،که با عشق قابل تحمل میشه. سیمین بهبهانی چقدر دلنشین میگه:
«شوریده ی آزرده دلِ بی سر و پا،من!
در شهر شما عاشقِ انگشت نما،من!
دیوانه تر از مردمِ دیوانه اگر هست،
جانا،به خدا من…به خدا من…به خدا من!»
بلند شد و در چشم برهم زدنی رفت و من هنوز نامش را هم نمیدانستم.