انشا با موضوع حکایت شخصی که شتر گم کرده بود
انشا با موضوع حکایت شخصی که شتر گم کرده بود – پایه هفتم

انشا با موضوع حکایت شخصی که شتر گم کرده بود
بازنویسی حکایت شخصی شتر گم کرد- انشاء با موضوع حکایت شخصی شتری گم کرده بود جدید- بایگانیها بازنویسی حکایت شخصی شتر گم کرده بود- بازنویسی حکایت شخصی شتر گم کرد را به نثر ساده امروزی- داستان شتر گران- انشا درمورد شخصی شتری گم کرده بود- داستان خواندنی شتری که در خانه هر کس می خوابد!
بنام خدا
موضوع انشا : حکایت شخصی که شتر گم کرده بود
مقدمه : روزی شخصی شتر خود را گم کرده بود و این حکایت را از پدر بزرگم شنیده ام بار ها و شیرینی این داستان مرا به سمت خود می کشاند پدربزرگم نیز به این داستان علاقه دارد و همیشه در جمع آن را برای ما تعریف می کند .
متن انشا: روزی شخصی ثروتمند در یک روستای بزرگ زندگی میکرده است و خان روستا بوده است خان انشای ما خانی بوده است که شتر های بسیاری داشت و مردان و زنان بسیاری برای خانه ی این خان کار میکردند تا ان جا که عده ای مشغول نگه داری شتران و عده ای مشغول نگه داری گاو و گوسفندان و عده ای نیز به خانه خان رسیدگی میکردند زندگی با خوشی و خرم به پیش میرفت و همه از زندگی اشان لذت میبردند روزی رسید که یک چوپانی امد به خانه خان و از اون خواست تا گوسفندان خان را نگه دارد خان نیز درخواست وی را پذیرفت و با وی قرار گذاشت تا گوسفندان را سالم نگه دارد روزی چوپان خان تمام گوسفندان خان را برای چرا به کوه برد و شب را در کوه به سر برد ولی هنگام صبح چوپان بلند می شود و میبیند هیچ یک از گوسفندان نیستند چوپان نگران و وحشت زده همه جا را میگردد اما هیچ اثری از گوسفندان نبود چوپان هر لحظه نگران تر می شد و ترس از خان روز و شب برایش نگذاشته بود چوپان سه روز به سمت خانه ی خان نرفت از ترسی که از عصبانیت خان داشت اما چهارمین روز تصمیم خود را گرفت و با خود گفت هر چه بادا باد من میروم به سمت خانه خان و دیگر مهم نیست چه اتفاقی برایم بیفتد هر چند گناه کار منم چرا که باید مراقب گوسفندان میبودم و کوتاهی کردم به خانه خان نزدیک تر که شد نفس عمیقی کشید و رفت رسید به خانه خان بدون گوسفندان خان از چوپان پرسید چرا تنها امده ای و گوسفندان کجا هستند چوپان حرفی برای زدن نداشت سر خود را پایین انداخت خان دوباره پرسید گوسفندان کجا هستند؟ چوپان ارام ارام سر خود را بالاتر میاورد و ناگهان گفت خان مرا ببخش خان متوجه نشد و بلند شد و گفت بگو گوسفندانم کجا هستند؟ چوپان دوباره نفس عمیقی کشید و این بار شروع کرد به حرف زدن گفت خان مرا ببخش آن شب گوسفندان دیدم همگی یک جا نشسته اند و ارام من نیز گفتم یک ساعتی را استراحت کنم ولی وقتی از خواب بیدار شدم دیدم گوسفندان نیستند خان عصبانی شد و گفت تو چوپان خوبی نیستی و از خانه من برو بیرون چوپان ادعا داشت که من چوپان خوبی هستم ولی خان دیگر توجهی به حرف اون نمیکرد گذشت تااین که چوپان دوباره امد و گفت ای خان تو شتر را بده به من و من از ان نگه داری کنم اگر نتوانستم شتر را نگه دارم حرف تورا قبول میکنم که من چوپان خوبی نیستم خان قبول کرد و شترش را به چوپان داد چوپان شتر را به خانه خود برد و از ان نگه داری کرد شبانه شتر را به طویله اش میبرد و در ان را محکم می بست اما اتفاقی افتاد که نباید می افتاد صبح یک روز افتابی چوپان به سمت طویله رفت وقتی دید در طویله باز است نگران شد و بازهم دید شتر نیست چوپان این بار ترسی داشت بیشتر از ترس گم شدن گوسفندان و وقتی نزد خان رفت دیگر ادعایی برای خوب بودن نداشت و تنها حرفی که به خان زد این بود خان مرا ببخش چرا که چوپان خوبی نبودم .
نتیجه : وقتی توانایی انجام مسئولیتی که برای ما سخت است و غیر ممکن را نداریم باید یاد بگیریم مسئولیتی را قبول نکنیم که در اخر برای ناتوانی خود عذر خواهی کنیم و چه بسا چه زیباتر است تشویقی که برای توانا بودن برسد به ما.